نوروز مبارک!

سلاااام  

من خیلیییی تلاش کردم که خودم رو قبل از تحویل سااال برسونم اینجا....خیلی حرف داشتم برای اون ساعت ها و دقیقه های آخر ۹۰....خیلی حس ها داشتم که دوست داشتم بنویسم و ثبت شه اما خوب نشد...نرسیدم.... و برای همین الان فقط می تونم با همه ی وجودم بگم که: 

 

  سال نوووووییییی همه تون مبارک باشههههه   

 

 

حرفهای نگفته ی ۹۰ توی همون ثانیه های آخر ۹۰ موند 

بغض سنگینی که توی گلوم موند  

قطره اشکی که هر چی جلوشو گرفتم آخرش با صفر شدن ثانیه ی انتظار تحویل سال ریخت و هر چی توی دلم بود رو معلوم کرد... 

همه ی قصه های نوشته نشده ای که میخواستم بگم و بنویسم و با یه نقطه تمومشون کنم و نشد و نتونستم 

همه رو توی سال ۹۰ گذاشتم و وارد ۹۱ شدم! 

 

نه اینکه میشه غصه نخورد و دلتنگ نشد و حسرت نکشید 

اما میدونم میشه از پس تحمل کردنشون بر اومد و بار سنگین روی دوش نکشید و به جاش با همه ی وجود تلاش کرد تا بهتر از سال پیش بهتر از روز و روزهای قبل زندگی کرد و سر بلند بود! 

 

امسال دیگه من نبودم و یه عالمه آرزوهایی که محال و ممکنشون معلوم نیس 

فقط و فقط یه دعا داشتم 

اینکه خدا بهم صبر، شکر و رضایت به هر چیزی که برام مقدر میکنه بده....اینقدر با عشق حضورش ارومم کنه که دیگه به هیچ چیز و هیچ کس غیر خودش دل نسپرم....امسال تنها دعای عید من خودش بود....که نه محاله و نه غیر ممکن! 

 

و شاید این بهترین توشه ای بود که از سختی های سال ۹۰ با خودم آوردم... 

وقتی بهم ثابت شد که میشه خنده ها بابت یه شادی واقعی نباشه و همه چی یه سراب چند لحظه ای باشه و یا اشکهام واقعا بابت یه غصه نباشه و من فقط دارم اشتباه میبینم 

وقتی خدا با مهربونیش بهم نشون داد که باید صبر کرد تا در بهترین وقت ممکن معجزه هاشو بهمون نشون بده و یادمون بیاره که جامون توی آغوش امنشه.... 

وقتی دیدم ما با چه سختی تلاش میکنیم و نمیرسیم و اون فقط ثانیه ای اراده میکنه و همه چی اتفاق می افته 

وقتی فهمیدم تنها کاری که نیازه من انجام بدم اینه که بهش ایمان داشته باشم و آروم باشم....مومن بودن!....این چیزیه که دلم میخواد یادش بگیرم... 

 

خوب از اونجایی که امسال ما زودتر از هر سال شروع به خونه تکونی کردیم فهمیدیم که چه غلطی کردیم چون از بس باد اومده بود ما عملا دوباره خونه تکونی کردیم!!!....تازه مادر خانوم هم که همه اش در حال نگهداری مادر بزرگه بودن و من تنهایی مخشول بودم و باید اعتراف کنم که از خیلی کارا هم سر در نمی آوردم و دیگه سر هم بندی رو واسه این وقتا گذاشتن دیگه!!! 

 

ساعت ۳ دیشب بلاخره کارا تمام شد و هفت سینمونم آماده شد و من عین یه جنازه رفتم که بخوابم!....صبحم که از ۷ صبح داداش بزرگه بیدار باش زد توی کل ساختمان که همه پاشن جناب احسان خان خواجه امیری میخوان تشریف بیارن شبکه ۳ همه باید ببینن!!....طرفدار شماره ۱ به این میگن خدایی!!! 

 

الانم هیییی همه میگن پاشید بریم عید دیدنی ما ۳ عدد حال نداریم خسته ایم!!! 

فک کنن دیگه واسه بچه ها گرفتن عیدی هم همچین چیز مهمی نیست!!!.... 

امشبم یه عروسی داریم....البته نزدیک نیست....من که هنوز نمیدونم میرم یا نمیرم....اما شاید به دلیل اینکه یه تنوع بشه برم.... 

 

اینم عکس هفت سین امسال ما: 

  

 

اینم عکس دو نفره ی ماهی کوشولوهای ما: 

توجه مینمویید که چه ژستی هم گرفتن؟؟؟ 

عکس دسته جمعیه!!!

 

 

 

بهترین آرزوها رو برای تک تکتون دارم 

سال نو مبارک